گم شدم در خود چنان کز خویش نا
پیدا شدمشبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدمسایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوارراست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدمز آمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبرگوئیا یک دم برآمد کامدم من یا شدمنه ، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ایدر فروغ شمع روی دوست ناپروا شدمدر ره عشقش قدم در نِه ، اگر با دانشیلاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدمچون همه تن دیده می بایست بود و کور گشتاین عجایب بین که چون بینای نابینا شدمخاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهیتا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدمچون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهانمن ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدمعطار نیشابوری سفر که گریه ندارد...
ما را در سایت سفر که گریه ندارد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mosafer24a بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 20:05